" بادبادک "
رهایم ساختی!
هر بار مرا کشیدی
و هر بار بیشتر رهایم کردی.
در میان هجوم بادهای سهمگین
فریادهایم شنیده ات نیامد،
همانگونه که
ترک هایم دیده ات.
و به ناگاه
- خسته از این بازی-
با فرفره ای که در جیب داشتی،
بی خیال رفتی....
و من
محبوس در لابلای شاخه های درختی پیر
هربام تا شام
رد سنگهای این کودکان بازیگوش را
بر تنم به نظاره می نشینم!