سفید،زرد،همه ی رنگ ها.

ـ مامان!یه سوال بپرسم؟

زن کتابچه ی سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.

- مامان خدا زرده؟

زن سر جلو برد: چطور؟

- آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده.

- خوب تو بهش چی گفتی؟

- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده.

مکثی کرد: مامان،خدا سفیده؟ مگه نه؟

زن،چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما،هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.

 چشم  باز کرد : نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟

دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و

لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم،یه نقطه ی سفید پیدا میشه.

زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد

و

دوباره چشم بر هم نهاد.

جهنم روی زمین

 

جهنم روی  زمین

 

میهمانم گفتک می خوام ازت سوالی بپرسم حاضری بخاطر 10 هزار دلار بری جهنم؟

 

گفتم : برادر من تو فقط پول رو نشون بدهو بگو قطار بعدی کی حرکت میکنه

گفت: من جدی حرف میزنم

گفتم: یه دقیقه صبر کن تو ادم بد ذاتی نیستی مواو مخدرم مصرف نکردی تو پروفسور کیت رئیس موسسه راکلین هستی ده هزار دلار پیشنهاد میکنی برم جهنم

مرد خپل مو خاکستری عینکش را میزان کردو لبخند زد :برای رفتن به جهنم تو را به هرکسی ترجیح میدهماین را ککه میگفت مثل اسقفی به  نظر می رسیدکه به همه جهانیان مهربان است


دست




دستانم را بگیر